دریکی ازجلسات،یادم هست که من هم مثل بسیاری دیگراز طلبه هازودتر به جلسه رفتم که در صف های جلوتر جابگیرم واستاد رااز نزدیک ببینم وحواسم بیشتر جمع باشد،طلبه هادسته دسته می آمدندوکم کم مدرسه پرشد.اماهنوز استاد تشریف نیاورده بودند.
پس ازچنددقیقه ای،استادوارد مدرسه شدند،دراین لحظه تمام جمعیت از جابلند شدندودرحالی که طلبه ها برای استادراه باز می کردندطلبه ای ازبین جمعیت گفت:
« برای عظمت روحانیت اسلام صلوات بفرستید!»
تمام جمعیت صلوات فرستادند واستاد هم پس از عبور ازبین جمعیت روی صندلی نشستند.
من در همان صف های جلو نشسته بودم وبه خوبی حالات چهره وآثارتلاطم روحی استاد راحس می کردم.
ایشان به محض اینکه روی صندلی نشستند،بدون بسم الله وبایک حالت اضطراب وهیجان خاص فرمودند:
« آقا،یک روایت خواندن که این همه داد وبیداد ندارد،مباحثه طلبگی که این همه سلام وصلوات ندارد،بحث ما،بحث طلبگی است،چه خبراست آقا؟ نکنید!!».
مشاهده شده در کتاب داستان های عارفانه در آثاراستاد علامه حسن زاده آملی،اثرعباس عزیزی،ص۷۶.
نظر از: متین [عضو]
سلام .
واقعا قابل تامل بود .
ممنون
نظر از: مرادی [عضو]
سلام
در این شب قدر التماس دعا
اللهم عجل لولیک الفرج
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات